بچهتر که بودم بارها به سرم زد خودم را دور بریزم و به جایش کاکتوس بکارم. بارها به سرم زد از "من" بودن فرار کنم و هرگز پیدا نشوم! بین خودمان بماند چند باری هم آرزو کردم تن دیگری داشته باشم. یا حتی یک بار از خدا خواستم روح یک دلفین را داشته باشم! سالها گذشت و بزرگ شدم، حالا خوب میدانم از من بودن نمیشود فرار کرد. من بودن را باید حتی بعد از مرگ هم به دوش کشید... سالها گذشت و حالا میدانم تن همان قفسی ست که دوستش نداریم. همان زنجیریست که دور دست و پاهایمان پیچیده...
حالا نا امیدانه "من" را رها کرده ام بین کلمات بلکه کمی نفس بکشد.
من خودمانیتر را بخوانید در : fdal.blogfa.com