درد فقط یک کلمه نیست

به سرم زده برم دکتر مغز و اعصاب و بهش بگم: دکتر جان دستم به دامنت میشه مغز منو دربیاری و بجاش آب خنک بریزی تو کله‌ام؟ آخه جدیدا مغزم یهو داغ میشه. انگار یکی فندک زده به یه گوشه‌اش و هی آروم آروم فوت میکنه تا آتیشش جون بگیره... میشه کاری کنی که شبا انقد وول نخوره و هی نپره به گذشته؟ یا دائم فکر نکنه به آینده؟ کلافه‌ام کرده بس میچرخه همه جا.

اصلاقربون دستت، میشه یه بی‌حسی چند ساله بزنی به حافظه‌ام؟ جوری که یادم نیاد کیا اومدن، کیا رفتن؟ یادم نیاد چه حرفایی زدم، یادم نیاد چه حرفا و قول‌های شنیدم؟ یادم نیاد کی بود که تنهام گذاشت؟ یادم نیاد خوب بودم یا بد؟

شایدم برم پیش یه دکتر قلب و بگم: مثلا میشه این رگایی که میرسه به قلبم رو قیچی کنی جاش نخ بذاری؟ این قلبه پیچاش در رفته زیادی خون میفرسته تو رگام. گاهی حس میکنم خون می‌دوه تو چشمام و جای اشک قلپ قلپ میریزه روی صورتم...

میگما واسه چی دکتر روح و احساس نداریم؟ یکی که بریم زل بزنیم تو چشماش و بگیم دکتر جان احساسم درد میکنه بس که لگد شد زیر پای این و اون... روحم پوسیده و بوی چرک میده... عصب‌های حسیم دیگه کار نمیکنه بس که هی سوزن و زخم زبون زدن بهش مردم نامرد... اصلا اون قسمت دوست داشتن روحم خراب شده چند وقتیه کار نمیکنه میشه یه آمپولی قرصی دوایی چیزی بدی یادمون بیاد دوست داشتن چه مزه‌ای بود؟

من حالم خوب نیست. دکتر لازمم ولی واسه دردم تو هیچ مطبی دوا نیس...

صدای سکوت

به صدای سکوت تا به حال فکر کردین؟
بعد از نوشتن این پست، دنبال پیدا کردن جواب این سوال میگشتم که:" آیا واقعا صداها داخل جو می‌مونن و میشه بازیابیشون کرد؟" تا اینکه رسیدم به یه تیتر عجیب : "صدای سکوت!"
تصور کنید که برای چند ساعت همه‌ی صداهای اطرافتون قطع بشه و سکوت مطلق بوجود بیاد. لازمه بدونین سکوت مطلق یعنی 0 دسیبل! و این درحالیه که صدای یک خونه‌ی کاملا آروم حدود 40 دسیبل هستش. فکر می‌کنین چه اتفاقی میوفته؟ احتمالا صدای رد شدن خون از رگ‌ها، صدای ضربان قلب، صدای دستگاه گوارش و صدای تک تک نفس‌هاتون رو می‌شنوین. به نظر من خیلی هیجان انگیزه. این تصویر یه اتاقک بدون پژواکه با آلودگی صوتی 9 دسیبل. ساکت‌ترین نقطه‌ی جهان.


سکوت همونقدر که هیجان انگیزه می‌تونه ترسناک هم باشه. بخصوص برای آدم‌هایی مثل من که تو اوج شلوغی هم مغزشون یه لحظه خفه نمیشه.

غریبه‌ای که دوستش ندارم

بین خودمان بماند ولی یک روز فهمیدم هیچ کس مرا دوست ندارد! دوست نداشتن واقعی! نه از آن حس‌های نوجوانی که وقتی 14 ساله‌ای دست از سرت برنمی‌دارد و فکر می‌کنی عالم و آدم دوستت ندارند... این بار فرق داشت. واقعی‌تر از قبل، کسی مرا دوست نداشت. شبیه ته مانده‌ی یک پاک کن قدیمی بودم که همه می‌خواستند زودتر تمام شود! شبیه دفترخاطره‌ای که مایه‌ی شرم باشد... یا مثلا شبیه چرخ پنچرشده‌ی یک دوچرخه... یا حتی مثل قهوه‌ی تلخی که یخ کرده و از دهن افتاده... کسی مرا نمی‌خواست. به اندازه‌ی چرک نویس‌های شب قبل از امتحان ریاضی کلافه کننده و به درد نخور بودم! غمگین‌ترین قسمت ماجرا این بود که خودم هم انگار تصویر توی آینه را دوست نداشتم. چهره‌ی بی‌روحی که رنگ‌ چشم‌هایش بی‌نهایت معمولی بود. موهایی که صاف نمی‌شد یا جوش‌هایی که هیچ وقت تمام نمیشد...
یک روز فهمیدم از این دوست نداشته شدن‌ها نمی‌شود فرار کرد... و بعد به ناچار هرروز نقاب عوض کردم. یک روز مهربان و دلسوز یک روز شاد و بی‌غم. یک روز عاشق و بااحساس یک روز سرد و بی‌رحم... آنقدر نقاب زدم و نقش بازی کردم که یادم رفت دوست نداشته شدن بهتر از گم شدن است. یادم رفت خودم بودن بهتر از هیچ و غریبه بودن است... حالا منم و همان چهره‌ی بی‌روح توی آینه و همان چشم‌های معمولی و حسی که از دوست نداشته شدن هزار بار بیشتر درد دارد...

هواکش حرف می‌زند

جلوی آینه ایستاده بودم و با حرص جوش روی گونه‌ام رو فشار می‌دادم... از دریچه‌ی هواکش دستشویی صدای مردی اومد که با تمام وجود داد می‌زد: دزد! دزد! کمک... در رو باز کردم و به بابا که غرق تصحیح برگه‌هاش بود گفتم: بابا صدارو شنیدین؟ از یه نفر یه چیزی دزدیدن کمک می‌خواست... سرش رو بالا نیاورد، گفت: امکانش هست چون این وقت شب خیابون خلوته... گفتم: بیچاره... حالا باید چیکار کنه؟ مامان گفت: همون کاری که ما کردیم وقتی از تو ماشین کیفامون رو دزدیدن. برگشتم جلوی آینه و این بار محکم‌تر جوش قرمز گنده رو فشار دادم. این روزا قرار نیست کسی به کسی رحم کنه.

آخرین تمرین

میگفت قبل از مرگ باید مُرده باشی! میگفت نکنه وقتی مرگ بیاد نباید بترسی... باید آماده باشی! پشتت رو صاف کنی و بگی بریم..

بیکار که می‌شد دراز میکشید یه گوشه و خودشو میزد به مردن. فکر میکرد اگه با کمر صاف و غرور، جلوی مرگ قد علم کنه مرگ رو شکست می‌ده...

میگفتن یه روز وقتی خودشو زده به مردن واقعی مرده... همه فکر کردن مثل همیشه داره تمرین میکنه ولی اون آخرین تمرین زندگیش برای مردن بود... کسی نگفت چه با غرور مرد. کسی نگفت دمش گرم چه با عزت جون به عزرائیل داد! به جاش تن بی‌جونش رو انداختن تو یه گودال به اسم قبر و یه تل خاک هم ریختن روش...

ناگفتنی‌ها

پرسید خوبی؟ خوب نبودم... آرزو کردم کاش می‌شد این خب نبودن‌هام رو با یه نفر قسمت کنم. نوشتم نه خوب نیستم، خیلی اعصابم داغونه... بعد فکر کردم الان که بخونه میپرسه چرا؟ چی‌ شده؟ و چی باید جواب می‌دادم وقتی خودمم نمیدونستم چرا؟ یا نمی‌تونستم حقیقت اینکه چی شده رو بهش بگم... پیام‌هامو پاک کردم و نوشتم خوبم عزیزم مرسی...

بعضی خوب نبودن‌ها باید واسه همیشه بمونه گوشه‌ی دل خودت.

بی‌وان ها را بیشتر بشناسیم

ما از آن دسته خانواده‌های "بی‌وان" هستیم! یعنی به جای یک وان شیک و زیبا توی حمام، یک تشت زشت قرمز داریم. 

بی‌وان ها معمولا ششصد مدل لوسیون بدن و شامپوی خارجی برای انواع مو و صابون مخصوص پوست چرب و خشک و کرم پس از حمام و چه و چه ندارند. بلکه می‌شود یک گوشه از حمام کوچکشان، معمولا یک لیف و کیسه‌ی مامان دوز، یک صابون سبز از همان برندی که اسمش را می‌دانید، و یک شامپوی تخم مرغی یا نهایتا یک شامپوی سدر صحت و یکی دوتا روشور گرد و بی‌خاصیت پیدا کرد!

شما را نمیدانم اما خب به نظر من دو سوم از خانواده‌های بی‌وان در واقع خانواده‌های درجه دو و سه هستند. بنابراین ما نه فقط بی‌وان بلکه درجه‌ی دو و سه هم هستیم! درجه‌ی دو و سه بودن شاید به اندازه‌ی درجه‌ی یک بودن کیف و کلاس نداشته باشد ولی خب من دارم کم کم یاد میگیریم خجالت هم ندارد. اصلا همین همسایه بغلی ما... از کفش‌های کهنه‌ی دم درشان می‌شود فهمید درجه‌ی دو و سه هستند و لابد خب بی‌وان هم هستند... نه تنها خجالت هم نمی‌کشند بلکه با پررویی زنگ در خانه‌ی همسایه‌ی دیگر را می‌زنند که بیا این لگنت را از جلوی پل بردار... 

بی‌وان ها وقت غم و غصه و ناراحتی نمی‌توانند با یک دوش حالشان را خوب کنند، چراکه نمیشود درون تشت قرمز دراز کشید و به بدبختی‌ها فکر کرد. حتی بی‌وان ها نمیتوانند باکلاس خودکشی کنند. اصلا زدن رگ دست کنار تشت قرمز خیلی کار بی‌کلاس و غیررمانتیکی ست و نهایتا هیچکس دلش نمی‌سوزد که بیچاره مرد... همه می‌گویند اه اه چقدر درجه‌ دو خودکشی کرد! 

من پیوسته در حال گریزم... از تمام دردهای زندگی‌ام، از خاطرات گذشته‌ام، از روزهای آینده‌ام... از تمام این‌ها و از تمام حرف‌هایی که هرگز گفته نمی‌شوند گریخته‌ام و به نوشتن پناه آورده‌ام.
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پیوندهای روزانه