بین خودمان بماند ولی یک روز فهمیدم هیچ کس مرا دوست ندارد! دوست نداشتن واقعی! نه از آن حس‌های نوجوانی که وقتی 14 ساله‌ای دست از سرت برنمی‌دارد و فکر می‌کنی عالم و آدم دوستت ندارند... این بار فرق داشت. واقعی‌تر از قبل، کسی مرا دوست نداشت. شبیه ته مانده‌ی یک پاک کن قدیمی بودم که همه می‌خواستند زودتر تمام شود! شبیه دفترخاطره‌ای که مایه‌ی شرم باشد... یا مثلا شبیه چرخ پنچرشده‌ی یک دوچرخه... یا حتی مثل قهوه‌ی تلخی که یخ کرده و از دهن افتاده... کسی مرا نمی‌خواست. به اندازه‌ی چرک نویس‌های شب قبل از امتحان ریاضی کلافه کننده و به درد نخور بودم! غمگین‌ترین قسمت ماجرا این بود که خودم هم انگار تصویر توی آینه را دوست نداشتم. چهره‌ی بی‌روحی که رنگ‌ چشم‌هایش بی‌نهایت معمولی بود. موهایی که صاف نمی‌شد یا جوش‌هایی که هیچ وقت تمام نمیشد...
یک روز فهمیدم از این دوست نداشته شدن‌ها نمی‌شود فرار کرد... و بعد به ناچار هرروز نقاب عوض کردم. یک روز مهربان و دلسوز یک روز شاد و بی‌غم. یک روز عاشق و بااحساس یک روز سرد و بی‌رحم... آنقدر نقاب زدم و نقش بازی کردم که یادم رفت دوست نداشته شدن بهتر از گم شدن است. یادم رفت خودم بودن بهتر از هیچ و غریبه بودن است... حالا منم و همان چهره‌ی بی‌روح توی آینه و همان چشم‌های معمولی و حسی که از دوست نداشته شدن هزار بار بیشتر درد دارد...